تَسنیم نام چشمهای در بهشت که مقربان خدا از آن مینوشند
یادش خیر آن روز که مبهم و نگران به حرم امام رضا رفتم ورودی خواهران تا کیفم را داشتند تفتیش میکردند “رب ادخلنی” می خواندم…
دلم یک جوری خاصی شور می زد نه از اون دلشوره های شب امتحانی یا شب بله برونی ، رفته بودم تا با ایشان چیز مهمی تری را در میان بگذارم . انتخابم را کرده بودم من هر وقت هر جا انتخاب مهمی داشتم ، نا خودآگاه چشمم به دنبال زردی گنبدش می چرخید.
هزاران اسب ترکمن در دلم می تاختند که بروم اول سفارش ها را به آقا بکنم که بعدا اگر قرار بود سنگی بر سر راهم بیوفتد یا آقا فکرش را از سرم دور کند یا آن را بردارند . بلخره روز موعود فرا رسید…
کارگاه نقلی زنانه را که داشتم راهش می انداختم را میخواستم رمانش به دست آقا قیچی شود و نیم نگاهی به چرخ هایش بیندازد تا سال ها پایمان روی پدالش باشد و از صدای چرخ ها ، صدا هایمان در هم گم شوند .
توپ توپ پارچه های مشکی بیایند زیر چرخ و ماهم هرچقدر که قریحه داریم خرجشان کنیم تا بشوند حجاب یکی از محبین او….
اکنون با چشمانی تر و چانه ای لرزان و گلویی بغض الود آمده ام حرمتان…
راستش دلم لک زده در های چوبی گردوییان را ببوسم و سپس دست بکشم به صورت و قلبی که شما آرامش کردید.
آمده ام تشکر…
آمده ام که بگویم ممنون که پشتمان بودید… پدری کردید…آقایی کردید…

